خاطرات عشق

ساخت وبلاگ
جام شراب وصل تو پر کن ز فضل خود تا کام جان روا شود از جام و کام عید اندر رکاب تو چو روان ها روا شوند در وی کجا رسد به دو صد سال گام عید آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد جانم دوید پیش و گرفته لگام عید دانست کز خدیو اجل شمس دین بود این فرو این جلالت و این لطف عام عید لیکن کجاست فر و جمال تو بی نظیر خود کی شوند دلشدگان تو رام عید تبریز با شراب چنان صدر نامدار بر تو حرام باشد بی شبهه تو جام عید 876 تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید درده شراب و واخرام از بیم و از امید پیش آر جام آتش اندیشه سوز را کاندیشه هاست در سرم از بیم و از امید کشتی نوح را که ز طوفان امان ماست بنما که زیر لنگرم از بیم و از امید آن زر سرخ و نقد طرب را بده که من رخسارزرد چون زرم از بیم و از امید در حلقه ز آنچ دادی در حلق من بریز کآخر چو حلقه بر درم از بیم و از امید بار دگر به آب ده این رنگ و بوی را کاین دم به رنگ دیگرم از بیم و از امید ز آبی که آب کوثر اندر هوای اوست کاندر هوای کوثرم از بیم و از امید در عین آتشم چو خلیلم فرست آب کآزر مثال بتگرم از بیم و از امید کوری چشم بد تو ز چشمم نهان مشو کز چشم ها نهانترم از بیم و از امید در آفتاب روی خودم دار زانک من مانند این غزل ترم از بیم و از امید 877 امسال بلبلان چه خبرها همی دهند یا رب به طوطیان چه شکرها همی دهند در باغ ها درآی تو امسال و درنگر کان شاخه های خشک چه برها همی دهند مقراض در میان نه و خلعت همی برند وان را که تاج رفت کمرها همی دهند بی منت کسی همه بر نقره می زنند بی زحمت مصادره زرها همی دهند هر دل که تشنه ست به دریا همی برند وان را که گوهرست گهرها همی دهند این تحفه دیده اند که عشاق روزگار تا برشمار موی تو سرها همی دهند این نور دیده اند که دیوانگان راه سودا همی خرند و هنرها همی دهند 878 صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد خورشید دیگریست که فرمان و حکم او خورشید را برای مصالح سفر دهد بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود او را نمی رسد که رود مال و زر دهد بنگر به طوطیان که پر و بال می زنند سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد هر کس شکرلبی بگزیده ست در جهان ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست ما را شهنشهیست که ملک و ظفر دهد همت بلند دار اگر شاه زاده ای قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد برکن تو جامه ها و در آب حیات رو تا پاره های خاک تو لعل و گهر دهد بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی کو دلبری نماید و خون جگر دهد در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب نقاش جسم جان را غیبی صور دهد کی آب شور نوشد با مرغ های کور آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش گر ماه آن ببیند در حال سر دهد در دیده گدای تو آید نگار خاک حاشا ز دیده ای که خدایش نظر دهد خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد 879
خاطرات عشق...
ما را در سایت خاطرات عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alijoon kharidekala19710 بازدید : 260 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:17

زیر فلک اطلس هشیار نماند کس زیرا که ز بیش و پس می های تو می آید از جور تو اندیشم جور آید در پیشم بینم که چنان تلخی از رای تو می آید شمس الحق تبریزی اندیشه چو باد خوش جان تازه کند زیرا صحرای تو می آید 621 در تابش خورشیدش رقصم به چه می باید تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید شد حامله هر ذره از تابش روی او هر ذره از آن لذت صد ذره همی زاید در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی تا ذره شود خود را می کوبد و می ساید گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا زیرا که در این حضرت جز ذره نمی شاید در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن کز دست گران جانی انگشت همی خاید چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی عمری برود در خون موییش نیالاید جز تا به چه بابل او را نبود منزل تا جان نشود جادو جایی بنیاساید تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید 622 جان پیش تو هر ساعت می ریزد و می روید از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید هر جا که نهی پایی از خاک بروید سر وز بهر یکی سر کس دست از تو کجا شوید روزی که بپرد جان از لذت بوی تو جان داند و جان داند کز دوست چه می بوید یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر صد نوحه برآرد سر هر موی همی موید من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم می کاهم تا عشقت افزاید و افزوید جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی بی پای چو کشتی ها در بحر همی پوید 623 عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی ای زاهد فردایی فردات مبارک باد کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد حلوا شده کلی حلوات مبارک باد در خانقه سینه غوغاست فقیران را ای سینه بی کینه غوغات مبارک باد این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد دریاش همی گوید دریات مبارک باد ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد ای طالب بالایی بالات مبارک باد ای جان پسندیده جوییده و کوشیده پرهات بروییده پرهات مبارک باد خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی کالای عجب بردی کالات مبارک باد 624 هر ذره که بر بالا می نوشد و پا کوبد خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد آن را که بخنداند خوش دست برافشاند وان را که بترساند دندان به دعا کوبد مستست از آن باده با قامت خم داده این چرخ بر این بالا ناقوس صلا کوبد این عشق که مست آمد در باغ الست آمد کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد گر عشق نی مستستی یا باده پرستستی در باغ چرا آید انگور چرا کوبد تو پای همی کوبی و انگور نمی بینی کاین صوفی جان تو در معصره ها کوبد گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم چون باغ تو را باشد انگور که را کوبد همخرقه ایوبی زان پای همی کوبی هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد از زمزمه یوسف یعقوب به رقص آمد وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد
خاطرات عشق...
ما را در سایت خاطرات عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alijoon kharidekala19710 بازدید : 429 تاريخ : يکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت: 18:09